سلام
مطالب وبلاگمون رو از بلاگفا به زودی به اینجا منتقل خواهیم کرد
فعلا اینو داشته باشید تا بعد
یکی بود ، یکی نبود . زیر گنبد کبود .یه جایی توی همین شهرهای شلوغ ما …
" توی یه محله یه کبوترباز بود که عاشق کفترش بود . صبح و ظهر و شبش را روی بام کنار کبوترهاش می گذروند . همه فکر و ذکر و همّ و غمش کبوترهاش بودن . مردم تنگ نظر محله که فکر می کردن اون برای دید زدن خونه های اونهاست که میره روی بام و کبوترها بهونن . راه و بیراه جلوش را می گرفتن یا می رفتن در خونه اش بهش تذکر می دادن . اما هیچ فایده ای نداشت که نداشت . کم کم از دستش عاصی شدند . به کلانتری شکایت کردن . کبوترباز را گرفتند و به جرم هیزی و سوء نظر به نوامیس مردم زندانی کردن . بعد از مدتی با قید تعهد اینکه دیگه روی بام نره آزادش کردند که بره خونه اش . از کلانتری که اومد بیرون بی تا ب و مشتاق خودش را رسوند به خونه و یکراست رفت روی بام سراغ کبوترهاش ...
اهالی محل دیدن ای بابا این از رو نمیره . یه فکر دیگه کردند و یه جایی گرفتنش و تا میتونستن زدنش . اونقدر که چند وقتی توی بیمارستان بستری شد ولی همین که روی پا شد و تونست از جاش بلند بشه . برگشت و همونطور لنگون لنگون خودش را رسوند روی پشت بام پیش کبوترهاش . دیدند نه ! این جدی جدی کم نمیاره یه نقشه دیگه براش کشیدن . توی کمینش نشستن و یه شب که از یه گذر خلوت رد می شد . ریختند سرش و دست و پاش را بستند و توی یه خرابه زندانیش کردند . بعدش هم کبوترهاش را سر بریدن . چند روزی گذشت . رفت بازار و چهل تا کبوتر دیگه خرید . دیگه این مردم محل بودند که از رو رفته بودند . نمیدونستند دیگه چکار باید بکنن تا این دست از کبوتربازیش برداره ....
توی اون محل یه عارفی زندگی می کرد که خیلی مورد احترام و تکریم مردم بود . یه نفر پیشنهاد کرد : چطور به شیخ بگیم باهاش حرف بزنه شاید اثری داشت . رفتند در محضر شیخ سجاده نشین که : یا شیخ ! برای این مزاحم تدبیری بیندیشید ...
یه روز که کبوترباز از کوچه می گذشت ، شیخ صداش کرد و بهش گفت مردم از دست تو شاکی و ناراضی هستند و ...
شرح مفصلی من باب حق الناس و مردم آزاری و ... برایش گفت . کبوترباز در جواب عارف گفت : شیخ شما هیچ وقت عاشق شدی ؟ عارف گفت : بله . من عاشقم براو ! که عشق را فقط او سزاست و بس و... کبوترباز گفت : شیخ من از کرامات و فضایل و محسنات و شرح و بسط و فلسفه چیزی نمیدونم . منم فقط عاشق کبوترهامم و عشق را فقط اینطوری می شناسم . همچین که پر می کشن تو آسمون یه حالی دارم که نمیشه گفت ، انگار دنیا ماله منه .
من به خاطر عشقم کتک خوردم ، زندان رفتم ، اسیر شدم ، رسوا و انگشت نما شدم ، داغ بدنامی و ننگ تهمت را به جون خریدم ، توهین و تحقیر و تهدید و ناسزا شنیدم ، درد دوری و نبودنشون را تحمل کردم ، من شبها وقتی می خوام بخوابم آخرین حرفی که میزنم کبوترهامه ، صبح ها که از خواب بیدار می شم اولین حرفی که میزنم کبوترهامه . نصف شبها بلند می شم میرم بهشون سر میزنم ببینم راحت خوابیدن ، چیزی مزاحمشون نباشه . اگه یه دفعه گرسنه و تشنه شون شد ، آب و دونه دارن . من برای عشقم پای جونمم وایسادم .
تو که می گی عاشق خدات هستی ، به خاطر عشقت چیکار کردی ؟
" تو به خاطر عشقت کتک خوردی ، زندان رفتی ، اسیر شدی ، رسوا و انگشت نما شدی، داغ بدنامی و ننگ تهمت را به خود خریدی، توهین و تحقیر و تهدید و ناسزا شنیدی ، شبها وقتی میخوابی آخرین حرفی که میزنی عشقته ؟ صبح ها که از خواب بیدار می شی اولین حرفی که میزنی خداته ؟ نصف شبها بلند می شیم بهش سر بزنی . تو برای عشقت پای جونت وایسادی؟ "
تو برای عشقت چیکار کردی