تو هم عاشق نبودی
تو هم چون گل به خار خود؛ پر از سحر و غروری
ندیدی دیده ام من
همان رنگی که در دل داشتی
نه آن رنگی "که صد رنگی"
ندیدی در نقابت برده ام سر
نفهمیدی به رازت برده ام پی
منم آن تک مگس (نه زنبوری که زرد است)
نه زیبایم
نه خوش رنگم
نه پستم
فقط رنگم سیاهست
تو اما نازنین ای نو گل مغرور باغ من
ندیدی در رگ من
نشانی از همان رنگ
همان رنگی که در دل داشتی
نه آن رنگی که صدرنگی
همان رنگی که آب و آبیاری را
همان رنگی که کوه و استواری را
همان رنگی که آتش را به خاکستر
زمین و آسمان را میزبان چشم تو در قلب من می کرد
همان آری خدای من ! همان رنگ...............
بهترین من
آخر نجوای شبگیرانه ی شعرم
پلکهایت را به نرمی روی هم بسته می خواهم
و رویایی که می بینی به رویای دلم پیوسته می خواهم
روح و جسمت را درون بسترم تا صبح
پر از خالی شدن از شهوتی وارسته می خواهم
تو را ای گل غمت را اشک هایت را صدای بیقرارت را و اندامت که می لرزند....تمام شک و تلخی مرام پر غرورت را
آهسته آهسته تمام هستیت را درون خانه ام پاکیزه و شایسته می خواهم