اون داستانه که گفتم نیومده هنوز
امروز اینو نوشتم. به نیت شعر یا نثر یا هرچیز دیگه ای نخونید
فقط نوشتم که ننوشته نمیرم(اگر امروز روز آخر بود!!!!)
در این دنیا دلی غم کم ندارد
ولی معنای غم را آنچنانی که کشیدم من ندانند
مرا ظرفی گمان گیری و گر جامم نظر گیری
غمم را آب خواهی دید بی رنگ
تمام تارپودم از این بی طعم و بی رنگ خیس خیس است
نهان در من، به هر شکلی گریزم درون قالبم جاوید ریزد
وجودم بام تا شام دراین مرطوب لذت بخش در حبسی عظیم است
ولی کن تا سحرگه دررویای معصومانه ای، دختری در امید گریز است
امیدی در آنسوی غم غمناک هستی ام ؟ باز این هم فریب است؟
خدایا یا که لطفت را لیاقت دیده ای در من
هنوزم بخششت با این همه دیوانگی هایم قریب است؟