از کتاب غذای روح چند تا داستان دیگه ام خوندم ولی حسش نیست از اون بنویسم.
دیروز اکرم یه کتاب جدید آورد برام . عاشقانه . مجموعه آثار شاعران معاصر
خیلی عالی بود . از دستم نیافتاد
دیشب با این کتاب و دیوان رهی معیری رفتم تو رختخواب
صبح که بیدار شدم عاشقانه ها کنارم باز بود دیوان معیری تو بغلم بود
عشقه دیگه کاریش نمی شه کرد!
یه چیزی ام خوندم دیروز حسابی گرفتارم کرده
می نویسمش خودتون می فهمید نویسندش کیه:
من حسینم ... پناهیم .
خودمو میبینم ، خودمو میشنوم ، خودمو فکر میکنم
تا هستم جهان ارثیه ی بابامه
سلاماش، همه ی عشقاش، همه ی درداش، تنهاییاش ...
وقتیم نبودم ، مال شما .
اگه دوست داری با من ببین
یا بذار باهات ببینم
با من بگو ، یا بذار با تو بگم
سلامامونو ، عشقامونو ، دردامونو ، تنهاییامونو ...