گرایش مردم نروژ به دین اسلام در ماه های گذشته افزایش چشمگیری یافته است .
به گزارش شبکه تلویزیونی الجزیره آمار مراکز تحقیق در اروپا نشان می دهد شمار کسانی که در سال 2007 در این قاره به اسلام گرویده اند به 114 هزار نفر می رسد . این رقم درنروژ امسال به بیش از دوهزار نفر افزایش یافته که بیشتر آنها زن هستند . براساس گزارش شبکه تلویزیونی الجزیره کتاب های مذهبی و فلسفی در نروژ با استقبال زیادی روبرو شده است و تحولات سیاسی نیز کمک کرده است تا شمار کسانی که در این کشور اسلام می آورند افزایش یابد.
کتابفروشی تانوم که بزرگترین کتابفروشی نروژ است اعلام کرد قرآن و انجیل مهمترین کتاب هایی هستند که مراجعه کنندگان زیادی دارند و از این رو این دو کتاب مقدس همواره در حال تجدید چاپ هستند. گزارشگر الجزیره افزود : بسیاری از ناظران معتقدند حملات یازدهم سپتامبر و حمله به عراق موجب بیدار شدن ذهن غربی ها شد تا دین اسلام را بهتر بشناسند مهمترین تاثیر این بیداری آن بود که گرویدن به دین اسلام در میان نخبگان جوامع غربی و مردم عادی افزایش پیدا کرد.
منبع: خبرگزاری فرهنگ انقلاب اسلامی
به ترکه می گن بچه کجائی ؟ میگه : بچه تهرون . . . می گن : کجای تهرون . . . می گه : کیلومتر 700 ، جاده تهران – اردبیل
اصفهانیه قله اورست رو فتح کرد.بهش میگن انگیزه ات چی بود؟؟ میگه خدا لعنت کنه کسی رو که گفت اون بالا نذری میدن
به اصفهانیه می گن شیرین تر از عسل چی خوردی می گه ترشی مفتی
کدومو انتخاب میکنی ؟ اونی که دوستش داری یا اونی که دوستت داره؟
دیروز خوندم از سایتش :http://www.hosseinpanahi.com/html/POEMS.HTM
به حد مرگ (یعنی خیلی زیاد) خوشم اومد لذت بردم ... دیوونه شدم
خورشید جاودانه می درخشد در مدار خویش
مانیم که یا جای پای خود می نهیم و غروب می کنیم
هر پسین
این روشنای خاطر آشوب در افق های تاریک دوردست
نگاه ساده فریب کیست که همراه با زمین
مرا به طلوعی دوباره می کشاند ؟
ای راز
ای رمز
ای همه روزهای عمر مرا اولین و آخرین
العان خوندمشون
خواستم تو هم بخونی
تو که لطف کردی اومدی به این وبلاگ سر زدی
من معتقدم که همه انحرافات ، جنایات ، مفاسد ، پستی ها، انحطاط و هر چه بد است ؛
زاییده سه عامل در انسان است:
" جهل ، ترس ، نفع"
و " توحید " هر سه را زایل می کند
با از دست دادن همه چیز ، همه چیز می شوی
وقتی خواستم زندگی کنم راهم را بستند
وقتی خواستم ستایش کنم گفتند خرافات است
وقتی خواستم عاشق شوم گفتند دروغ است
وقتی گریستم گفتند بهانه است
وقتی خندیدم گفتند دیوانه است
دنیا را نگه دارید می خواهم پیاده شوم....
گفتنی هایی هست برای نگفتن
ذات خویش را می جویم و نمی یابم، من سایه ی اویم، او کجاست؟
استوار ماندن و زیر هر باری نرفتن ، دین من است.
تفکر زائد محمد جعفر مصفا نشر پریشان چاپ شانزدهم
ذهن ما عادت کرده به مسائل از دو دیدگاه : دید واقعی و دید ذهنی (تفسیری) نگاه کنه. مثلا اگر شما موقع راه رفتن دست یا پاهاتون یه طور خاصی حرکت می کنن یا از بدنتون فاصله می گیرن ؛ و من به راه رفتن شما نگاه می کنم نمی گم دست و پاهاتون اینطوری حرکت می کنه (دید واقعی) بلکه واسه خودم تفسیر می کنم : می گم متواضعانه یا متکبرانه یا حقیرانه یا ... راه می رید ( دید تفسیری و ذهنی)
آقای مصفا اعتقاد دارن علت تمام رنج ها و گرفتاری های انسان همین حرکت مخرب هست که بر ذهن آدم تحمیل می شه .
ایشون ترجیح می دن به جای نظریه پردازی گیج کننده به رابطه واقعی بپردازند که از رابطه خود ما با بچه ها شروع می کنن چون " عین رابطه ای که ما با این بچه ها داریم دیگران هم با ما داشته اند"
به نظرم روش واقعا موثر و جالبی اومد.
رفتار ما ذهن بچه ها رو با تقسیر و تعبیر آشنا می کنه ، بچه کتک می خوره ، می دونه کتک خورده و فقط درد اذیتش می کنه ، ولی ما می گیم چه بچه بی عرضه ای ، حالا تفسیری که ما با گفتن و تکرار این حرف یادش می دیم بیشتر اذیتش می کنه : کتک خوردن یعنی بی عرضه بودن و این از خود کتک خوردن بدتره که بزرگترا اینقدر بهش اهمیت می دن!
"اولین استنباط بچه این خواهد بود که در زندگی و در روابط انسان ها تنها واقعیت مطرح نیست بلکه هر واقعیت ، هر حرکت، هر رفتار و هر رویداد و جریانی یک معنای خاص هم دارد که مثل سایه ای نامرئی به آن چسبیده است و همیشه همراه آن است"
"....به این جهت است که انسان بعدها نمی تواند صورت ناب و خالص واقعیت های زندگی را آن طور که هست ببیند ، به نظر او هر واعیت حتما باید یک توصیف و تعبیر و معنا هم داشته باشد"
خداییش چندبار براتون سوال پیش اومده که چرا نمی تونید از یه مزه دلچسب یا بوی خوب یا حرف زیبا اونجور که باید لذت ببرید؟!
به مرور زمان بچه می فهمه که با اینکه این تفسیرها اسم و قیافه ی مختلف دارن ولی همه حول یه چیزی دور می زنن اونم "ارزش" هست . انگار هدف زندگی آدما کسب"ارزش" و فرار از " بی ارزشی" است. تازه این "ارزش" و "بی ارزشی" از واقعیت مهمتره ، یعنی اگر کتک بخوره و بتونه تظاهر کنه دردش نیومده و بی عرضه نیست ، پیروز شده و ارزش رو حفظ کرده . حالا این واقعیت کتک خوردن چه تاثیری تو روح و جسم اون گذاشته به درک ! مهم اینه که کسی نفهمید اون دردش اومده پس بی عرضه نیست !( وای که چقدر آدم یاد خاطرات بچگیش میافته !)
این کتاب مثال های مثبت هم داره ها! مثلاً اینکه بچه به یکی خوراکی خودشو بده ، خود عمل زیاد مهم نیست . مهم اینه که این کار رو طوری انجام بده که سخاوتمندانه به نظر برسه ، چون اگر کسی بهش نگه چه بچه سخاوتمندی انگار اصلاً این کار رو نکرده ! ( یه چیزی داره ته ذهنتون جرقه می زنه، نه ؟!)
31 مرداد 86
سومین سالگرد ازدواج من
نمی دونم باید به خودم تبریک بگم یا تسلیت
سه سال از عمرم رو در یک خانواده مستقل دو نفره زندگی کردم و امروز حسی که دارم احتمالا خیلی خیلی متفاوت از حسیه که یه زن 23 ساله در موقعیت من باید داشته باشه . علتش واقعا چیه؟ رفتار من ؟ شخصیت درونی من؟ همسرم؟ سرنوشت؟ .... خدا؟ نمی خوام بهش فکر کنم (سعی می کنم ولی مگه میشه؟)
نمی دونم برات پیش آمده یا نه؟ درست وقتی که کارهای زیادی برای انجام دادن داری ؛ کارهای واجبی که باید انجام بدی ، کارهایی که باید انجام بشه و العان می تونه وقت خوبی باشه، کارهای غیر ضروری که می تونه انجامش مفید یا فرح بخش باشه، کارهای بی خود و بی جهتی که فقط عشقت می کشه العان انجام بدی! ولی تو هیچ کاری نمی کنی نشستی زل زدی به یه جایی یا چیزی که اصلا مهم نیست چیه یا کجاست. دیوار روبرو ؟ مانیتور کامپیوتر ؟کوه کاغذ ها وکارای نیمه تموم اداره روی میزت؟ صفحه کتابی که بازه؟ مداد و کاغذ؟ کوه لباسهای اتو نکرده؟ ظرفهای نشسته تو سینک ظرفشویی؟ نیم سانتیمتر خاکی که رو میز نشسته؟...................گوشی موبایلت؟
جداً فرقی نمی کنه چون فقط به همه اینها یا یکیشون نگاه می کنی و نمی دونی تو این لحظه هر کردوم از این کارها رو به چه دلیلی باید انجام بدی ! این حالت معمولا زیاد طول نمی کشه چند دقیقه بعد سعی می کنی از خودت بپرسی چرا نباید انجام بدی وقتی که بالاخره این تویی که باید این کارها رو انجام بدی و به هرحال هیچ "زیرای" خاصی هم برای این "چرای" نه چندان مهم پیدا نمی کنی !
خوب می دونی که العان مشغول یه کاری می شی و خودتو توش غرق می کنی و به حد کافی هم لذت می بری از ظرف شستن گرفته تا کارهای اداره یا خوندن یه شعر ناب یا حرف زدن با یه دوست خوب!
و خوب می دونی که ممکنه همین امروز باز تو این سیاه چاله ی فضای ذهنی بیافتی و اون لحظه هیچ هیچ هیچ انگیزه ای یا دلیلی یا حس خوبی برای انجام این کارها نخواهی داشت!!!
بعد دوباره یکی از اون دورا بگه : الهه ، دیوونه ، 23 سال گذشت ، 3 سال گذشت ، بی خیال بذار بقیشم بگذره !!!!! یه خط بیشتر بنویس . یه خط بیشتر بخون یه بیت یه جمله یه حرف اضافه تر ................
.............یه دوستت دارم اضافه تر یه بوسه بیشتر ..... غم بیشتر ...دل تنگ تر.... سیاه تر ....سنگین تر ..... (دنیا رو می گم که با دل تو فرقی نداره!) ......یه نفس یه نفس یه نفس اضافه تر .....یه خدا دورتر .....یه خدا نزدیکتر.......یه حس بهتر بهتر بهتر بهترین من (؟)( این علامت سوال رو خیلی بزرگ تصور کنید)