تفکر زائد محمد جعفر مصفا نشر پریشان چاپ شانزدهم
ذهن ما عادت کرده به مسائل از دو دیدگاه : دید واقعی و دید ذهنی (تفسیری) نگاه کنه. مثلا اگر شما موقع راه رفتن دست یا پاهاتون یه طور خاصی حرکت می کنن یا از بدنتون فاصله می گیرن ؛ و من به راه رفتن شما نگاه می کنم نمی گم دست و پاهاتون اینطوری حرکت می کنه (دید واقعی) بلکه واسه خودم تفسیر می کنم : می گم متواضعانه یا متکبرانه یا حقیرانه یا ... راه می رید ( دید تفسیری و ذهنی)
آقای مصفا اعتقاد دارن علت تمام رنج ها و گرفتاری های انسان همین حرکت مخرب هست که بر ذهن آدم تحمیل می شه .
ایشون ترجیح می دن به جای نظریه پردازی گیج کننده به رابطه واقعی بپردازند که از رابطه خود ما با بچه ها شروع می کنن چون " عین رابطه ای که ما با این بچه ها داریم دیگران هم با ما داشته اند"
به نظرم روش واقعا موثر و جالبی اومد.
رفتار ما ذهن بچه ها رو با تقسیر و تعبیر آشنا می کنه ، بچه کتک می خوره ، می دونه کتک خورده و فقط درد اذیتش می کنه ، ولی ما می گیم چه بچه بی عرضه ای ، حالا تفسیری که ما با گفتن و تکرار این حرف یادش می دیم بیشتر اذیتش می کنه : کتک خوردن یعنی بی عرضه بودن و این از خود کتک خوردن بدتره که بزرگترا اینقدر بهش اهمیت می دن!
"اولین استنباط بچه این خواهد بود که در زندگی و در روابط انسان ها تنها واقعیت مطرح نیست بلکه هر واقعیت ، هر حرکت، هر رفتار و هر رویداد و جریانی یک معنای خاص هم دارد که مثل سایه ای نامرئی به آن چسبیده است و همیشه همراه آن است"
"....به این جهت است که انسان بعدها نمی تواند صورت ناب و خالص واقعیت های زندگی را آن طور که هست ببیند ، به نظر او هر واعیت حتما باید یک توصیف و تعبیر و معنا هم داشته باشد"
خداییش چندبار براتون سوال پیش اومده که چرا نمی تونید از یه مزه دلچسب یا بوی خوب یا حرف زیبا اونجور که باید لذت ببرید؟!
به مرور زمان بچه می فهمه که با اینکه این تفسیرها اسم و قیافه ی مختلف دارن ولی همه حول یه چیزی دور می زنن اونم "ارزش" هست . انگار هدف زندگی آدما کسب"ارزش" و فرار از " بی ارزشی" است. تازه این "ارزش" و "بی ارزشی" از واقعیت مهمتره ، یعنی اگر کتک بخوره و بتونه تظاهر کنه دردش نیومده و بی عرضه نیست ، پیروز شده و ارزش رو حفظ کرده . حالا این واقعیت کتک خوردن چه تاثیری تو روح و جسم اون گذاشته به درک ! مهم اینه که کسی نفهمید اون دردش اومده پس بی عرضه نیست !( وای که چقدر آدم یاد خاطرات بچگیش میافته !)
این کتاب مثال های مثبت هم داره ها! مثلاً اینکه بچه به یکی خوراکی خودشو بده ، خود عمل زیاد مهم نیست . مهم اینه که این کار رو طوری انجام بده که سخاوتمندانه به نظر برسه ، چون اگر کسی بهش نگه چه بچه سخاوتمندی انگار اصلاً این کار رو نکرده ! ( یه چیزی داره ته ذهنتون جرقه می زنه، نه ؟!)
عربه هرروز می رفته زنگ کلیسا رو میزده در میرفته .اخر پدر روحانی شاکی میشه یک روز پشت در کمین میکنه تا یارو زنگ میزنه خرشو میگیره میگه چیکار داری ترکه هل میشه میگه عیسی هست !!!!
لره مییادتهران یک دختره میبینه بهش میگه : دوست دختر که میگن شما هستید
31 مرداد 86
سومین سالگرد ازدواج من
نمی دونم باید به خودم تبریک بگم یا تسلیت
سه سال از عمرم رو در یک خانواده مستقل دو نفره زندگی کردم و امروز حسی که دارم احتمالا خیلی خیلی متفاوت از حسیه که یه زن 23 ساله در موقعیت من باید داشته باشه . علتش واقعا چیه؟ رفتار من ؟ شخصیت درونی من؟ همسرم؟ سرنوشت؟ .... خدا؟ نمی خوام بهش فکر کنم (سعی می کنم ولی مگه میشه؟)
نمی دونم برات پیش آمده یا نه؟ درست وقتی که کارهای زیادی برای انجام دادن داری ؛ کارهای واجبی که باید انجام بدی ، کارهایی که باید انجام بشه و العان می تونه وقت خوبی باشه، کارهای غیر ضروری که می تونه انجامش مفید یا فرح بخش باشه، کارهای بی خود و بی جهتی که فقط عشقت می کشه العان انجام بدی! ولی تو هیچ کاری نمی کنی نشستی زل زدی به یه جایی یا چیزی که اصلا مهم نیست چیه یا کجاست. دیوار روبرو ؟ مانیتور کامپیوتر ؟کوه کاغذ ها وکارای نیمه تموم اداره روی میزت؟ صفحه کتابی که بازه؟ مداد و کاغذ؟ کوه لباسهای اتو نکرده؟ ظرفهای نشسته تو سینک ظرفشویی؟ نیم سانتیمتر خاکی که رو میز نشسته؟...................گوشی موبایلت؟
جداً فرقی نمی کنه چون فقط به همه اینها یا یکیشون نگاه می کنی و نمی دونی تو این لحظه هر کردوم از این کارها رو به چه دلیلی باید انجام بدی ! این حالت معمولا زیاد طول نمی کشه چند دقیقه بعد سعی می کنی از خودت بپرسی چرا نباید انجام بدی وقتی که بالاخره این تویی که باید این کارها رو انجام بدی و به هرحال هیچ "زیرای" خاصی هم برای این "چرای" نه چندان مهم پیدا نمی کنی !
خوب می دونی که العان مشغول یه کاری می شی و خودتو توش غرق می کنی و به حد کافی هم لذت می بری از ظرف شستن گرفته تا کارهای اداره یا خوندن یه شعر ناب یا حرف زدن با یه دوست خوب!
و خوب می دونی که ممکنه همین امروز باز تو این سیاه چاله ی فضای ذهنی بیافتی و اون لحظه هیچ هیچ هیچ انگیزه ای یا دلیلی یا حس خوبی برای انجام این کارها نخواهی داشت!!!
بعد دوباره یکی از اون دورا بگه : الهه ، دیوونه ، 23 سال گذشت ، 3 سال گذشت ، بی خیال بذار بقیشم بگذره !!!!! یه خط بیشتر بنویس . یه خط بیشتر بخون یه بیت یه جمله یه حرف اضافه تر ................
.............یه دوستت دارم اضافه تر یه بوسه بیشتر ..... غم بیشتر ...دل تنگ تر.... سیاه تر ....سنگین تر ..... (دنیا رو می گم که با دل تو فرقی نداره!) ......یه نفس یه نفس یه نفس اضافه تر .....یه خدا دورتر .....یه خدا نزدیکتر.......یه حس بهتر بهتر بهتر بهترین من (؟)( این علامت سوال رو خیلی بزرگ تصور کنید)
برادر مهربون من . بهانه پسرونه زندگیم . مدیر وبلاگ کهکشان مریض شده. حالم گرفته است . دعا کنید زود خوب بشه
از دار و ندار دنیا همین یه برادر و دارم که از همه دنیا برام عزیز تره.
از کتاب غذای روح هم بگم که دیروزم چند تا داستان خوندم ازش نت هم برداشتم ولی همرو یه جایی جا گذاشتم !
امروز کتاب تفکر زائد نوشته محمد جعفر مصفا رو آوردم که هم بخونم هم براتون نکته های جالبش و بنویسم . اگر تو یه جمله بخوام توصیفش کنم دور از واقعیت نیست که بگم این کتاب یه حرف تازه داره مخصوصا برای ما جوونها
دیگه ........ امروز سومین سالگرد ازدواج منه ! یه جور افسردگی مخصوص این جور مناسبت ها بهم دست داده شایدم بیشتر به خاطر بیماری محمد ژانوس باشه. ولی خوب از اون احساس هاست که آدم روز تولدش دچار می شه . یه ذهن پر از سوال:
چرا امروز باید خوشحال باشم؟! چرا نباشم؟! تو این سالی که گذشت چه کار کردم؟ چه کارهایی نکردم؟ یه سال دیگه هم قراره همینجوری بگذره؟
اگر تا امروز زنده نمی موندم؟ حالا که زنده موندم؟ اگه تا سال دیگه همین روز زنده نباشم؟ اگر باشم؟ اگر تا سال دیگه همه چی تعییر کنه؟ اگر تغییر نکنه ؟!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
از کتاب غذای روح چند تا داستان دیگه ام خوندم ولی حسش نیست از اون بنویسم.
دیروز اکرم یه کتاب جدید آورد برام . عاشقانه . مجموعه آثار شاعران معاصر
خیلی عالی بود . از دستم نیافتاد
دیشب با این کتاب و دیوان رهی معیری رفتم تو رختخواب
صبح که بیدار شدم عاشقانه ها کنارم باز بود دیوان معیری تو بغلم بود
عشقه دیگه کاریش نمی شه کرد!
یه چیزی ام خوندم دیروز حسابی گرفتارم کرده
می نویسمش خودتون می فهمید نویسندش کیه:
من حسینم ... پناهیم .
خودمو میبینم ، خودمو میشنوم ، خودمو فکر میکنم
تا هستم جهان ارثیه ی بابامه
سلاماش، همه ی عشقاش، همه ی درداش، تنهاییاش ...
وقتیم نبودم ، مال شما .
اگه دوست داری با من ببین
یا بذار باهات ببینم
با من بگو ، یا بذار با تو بگم
سلامامونو ، عشقامونو ، دردامونو ، تنهاییامونو ...
سوال کنکور ادبیات در اردبیل: ؟جمله زیر چند غلط املا یی دارد: شورای عمنیط برای جلوگیری اذ جنگ طشکیل شدح عسط
الف) ثه ب)چحار ج) حفت د) یاضد
اینم یه قسمت آس از داستان : آیا خداوند به سگ های ولگرد اهمیتی می دهد؟: (که خودم خیلی خوشم اومد، می خواستم یه قسمتهایی رو بنویسم که جواب این سوال بود . ولی دیدم باید نصف داستان رو بنویسم . با خودم گفتم شاید بد نباشه هر کس جواب این سوال رو با توجه به احساس خودش تعبیر کنه)
*
یکی از دوقلوها هنگام سوار شدن به اتومبیل مدام چیزی را از من می پرسید، سوالش رو برای سومین بار تکرار کرد: - ماما آیا خداوند به سگ های ولگرد هم اهمیت می دهد؟
با آنکه به نظر می رسید خداوند دخالتی در این قضیه نداشته باشد ، می دانستم که باید جوابی به " جری" پاسخ بدهم . خودم را نیز قدری مقصر احساس می کردم ، زیرا هرگز خدا را در این مورد دخالت نداده بودم . در حالی که از پرسش بعدی او در هراس بودم ، جواب دادم : بله جرمی ، خداوند به همه مخلوقات خودش اهمیت می دهد
*** ماریون باند وست Marion Bond West ***
حالا یه خط از داستان خیلی قشنگ و کوتاه " ریفوس"
*
یک بار کسی گفته بود محبت ویژگی خاصی دارد . شاید اینطور باشد ، شاید آنچه را من اکنون احساس می کنم همان محبت باشد.
*** کارمن روتلن Karman Rutlen ***
قبل از اینکه بخوام از کتاب بنویسم یه شعری خوندم یه جایی خوشم آمده به عنوان مقدمه می نویسمش:
حدیث عشق از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
باید اعتراف کنم تا اینجا که خوندم کتابه از اونی که فکر می کردم بهتره؛ چند خطی که برای خودم یادداشت کردم می نویسم اگر لازم دونستید بگید تا خلاصه داستاش رو هم بنویسم براتون
*
به خدا که "کایل" قصد تفریح کردن داشت و نمی خواست چیز بی اهمیتی مثل سرطان مانعی برایش ایجاد کند
*
زندگی فرصت های معدودی را در اختیار شخص می گذارد تا در آنها شخص بدون هیچ گونه ابهامی احساس غرور کند
*
من در نابینایی چیره بر خودم نتوانستم تشخیص بدهم که در نهایت حق با من بود
*
بچه هایی هستند که هر یک از آنها هر قدر هم که بیمار باشند زنده هستند و به همان اندازه همگی ما نیازهایی دارند : محبت ، دوستی و همصحبتی. پدر و مادرهای آنها نیازمندند بذانند که در جهنم خودشان تنها نیستند.در کنارشان باشید. آیا دردناک است ؟ خیلی بیشتر از آنکه بشود تصور کرد. ولی پاداش هایی هم وجود دارد.
با افرادی آشنا می شوید که با رنج بردن به اصالت دست یافته اند
و کودکانی که موجودیت ضعیف آنان به شما درس هایی می آموزد که در فکرتان هم نمی گنجیده است.
*
هر لحظه دارای مفهومی است و مرگ همیشه در آن دور و برها در انتظار است.
*** تام کلنسی Tom Clancy ***
فردا در راه رسیدن به محل کارم یک بار دیگر تلاش را آغاز می کنم و از خدا می خواهم:
خداوندا ، قرار است در اینجا چه کاری انجام دهم؟ و احتمالاً او شخص دیگری را به سویم می فرستد که من حتی لیاقت پاک کردن خاک از کفش هایش را هم ندارم ، و من نهایت تلاش را به خرج حواهم داد تا به او محبت کنم
*** تری اونیل Terry O’neal ***
العان دارم یه داستان دیگه رو شروع می کنم که اسمش هست : آیا خداوند به سگ های ولگرد اهمیتی می دهد؟