دوستم اکرم امروز سه تا کتاب برام آورده : وعده پنجم غذای روح نوشته جک کانفیلد/مارک ویکتور هانسن
سراج القلوب نوشته ابی نصر محمد بن قطان
دیوان رهی معیری
از هر کدوم یه ذره خوندم . فکر کنم خوشم بیاد
غذای روح و زودتر باید پس بدم اول باید اونو بخونم. اگر از یه جمله هایی خیلی خوشم بیاد اینجا می نویسم شاید یکی خوند خوشش اومد. خیلی دوست دارم مطالبی رو که دوست دارم برای کسی بخونم یا با کسی دوباره بخونم یا به کسی معرفی کنم بخونه بعدش راجبش باهاش صحبت کنم........
غذای روح مجموعه داستانهای کوتاهه . 384 صفحه است . نمی دونم تا کی بتونم تمومش کنم . شایدم همش رو نخونم. سرفصل داره . بذارید سرفصل هاشو بنویسم:
1.در باب محبت
2.در باب پدر و مادران و پدر و مادری کردن
3.در باب یاد دادن و یادگرفتن
4. در باب مرگ و مردن
5.موضوع نگرش
6.چیره شدن بر موانع
7. خرد بی کران
من فعلا از فصل 6 : چیره شدن بر موانع شروع کردم . چون در حال حاضریه مقدار با این موضوع درگیری دارم. گاهی یه مانع انقدر به نظر بزرگ می یاد که کل مسیر و هدف آدم رو تغییر می ده
احیانا اگر خدایی نکرده چیزی به ذهنت اومد که به من بگی می تونی یه نظر کوچولو برام بنویسی!!!!!
آدمای نارگیلی
آدم ها یه جورایی مثل همن
خیلی ها مثل یه نارگیل می مونن
ظاهر و باطنشون فرق می کنه
کاش بدونی معجون خوب وبدن
گاهی کندن کنف هم سخته
گاهی اوقات خیلی ساده می شکنن
مغزی سفید نارگیل شیرینه
ولی حیف شکستن و بد می دونن
حاضرن یه جا بمونن بپوسن
ولی از هسته خود حتی کلامی ندونن
شیره جونشونم گند بزنه
دل به دریا زدن و بد می دونن
(الهه22/5/86)
با سلام
می خواستم بپرسم عکس سر فصل های کتاب 7 را از کجا گیر بیارم؟
اینهم چند عکس
به نام خدا
میلاد پیامبر اکرم بر همگان مبارک باد
وسلام
قصه اگه به سر رسد رویا به سر نمی رسه
این قله آتشفشان به خاکستر نمی رسه
کفش بلور خاطره اندازه پای منه
جفتم و پیدا می کنم این خواب فردای منه
اون داستانه که گفتم نیومده هنوز
امروز اینو نوشتم. به نیت شعر یا نثر یا هرچیز دیگه ای نخونید
فقط نوشتم که ننوشته نمیرم(اگر امروز روز آخر بود!!!!)
در این دنیا دلی غم کم ندارد
ولی معنای غم را آنچنانی که کشیدم من ندانند
مرا ظرفی گمان گیری و گر جامم نظر گیری
غمم را آب خواهی دید بی رنگ
تمام تارپودم از این بی طعم و بی رنگ خیس خیس است
نهان در من، به هر شکلی گریزم درون قالبم جاوید ریزد
وجودم بام تا شام دراین مرطوب لذت بخش در حبسی عظیم است
ولی کن تا سحرگه دررویای معصومانه ای، دختری در امید گریز است
امیدی در آنسوی غم غمناک هستی ام ؟ باز این هم فریب است؟
خدایا یا که لطفت را لیاقت دیده ای در من
هنوزم بخششت با این همه دیوانگی هایم قریب است؟
چند وقت پیش یه تصویری تو ذهنم آمده بود اول نمی دونستم شعره یا داستان ا یه چیزی بین اینها ولی یه کم روش تمرکز کردم حس کردم قراره داستان بشه . با دوستم اکرم در میون گذاشتم تشویقم کرد که بنویسمش
ولی خوب یه مدت یه موج هایی تو آنتن ذهنم رفت و آمد کردن که کلا داستان و فراموش کرده بودم . دیروز با اکرم بودم یاداوری کرد بهم . اگه دوباره پا بده این بار نمی ذارم بره در بند کلمات اسیر کاغذ می کنمش . البته مطمئنم پایان متفاوتی خواهد داشت چون ذهنیاتم نسبت به اون موقع تغییر کرده . العان که چیزی نیست ولی هر وقت اومد می یام می نویسمش اینجا . می دونم معمولا کسی نمی خونه اینجور چیزا رو و اگرم بخونه نظر نمی ده که خدایی نکرده به کسی کمکی کرده باشه یا کسی رو تشوق کرده باشه ولی خوب برای دل خودم می نویسم
آخه چیزایی رو که تو دفترم می نویسم هزار بار هم که بخونم چون خود من دارم می خونمشون نمی تونم خوب اصلاحش کنم ولی وقتی اینجا می نویسم و چند روز بعد می یام دوباره می خونم انگار که دیگه من نیستم خودم و جای مخاطب های احتمالی قرار می دم و اینجوری نقایص کارم بیشتر برام مشخص می شه. خلاصه که :
با دریافت اولین پالس از داستان گم شده تو کهکشان تخیلات و توهمات ذهنی . مورد مذکور محکوم به مکتوب خواهد شد!
شما رو نمی دونم ؛ ولی خودم منتظر می مونم
حرف آخر: ناز من ... عشق من ... از چشم ترم زود نرو ..................
تو هم عاشق نبودی
تو هم چون گل به خار خود؛ پر از سحر و غروری
ندیدی دیده ام من
همان رنگی که در دل داشتی
نه آن رنگی "که صد رنگی"
ندیدی در نقابت برده ام سر
نفهمیدی به رازت برده ام پی
منم آن تک مگس (نه زنبوری که زرد است)
نه زیبایم
نه خوش رنگم
نه پستم
فقط رنگم سیاهست
تو اما نازنین ای نو گل مغرور باغ من
ندیدی در رگ من
نشانی از همان رنگ
همان رنگی که در دل داشتی
نه آن رنگی که صدرنگی
همان رنگی که آب و آبیاری را
همان رنگی که کوه و استواری را
همان رنگی که آتش را به خاکستر
زمین و آسمان را میزبان چشم تو در قلب من می کرد
همان آری خدای من ! همان رنگ...............
بهترین من
آخر نجوای شبگیرانه ی شعرم
پلکهایت را به نرمی روی هم بسته می خواهم
و رویایی که می بینی به رویای دلم پیوسته می خواهم
روح و جسمت را درون بسترم تا صبح
پر از خالی شدن از شهوتی وارسته می خواهم
تو را ای گل غمت را اشک هایت را صدای بیقرارت را و اندامت که می لرزند....تمام شک و تلخی مرام پر غرورت را
آهسته آهسته تمام هستیت را درون خانه ام پاکیزه و شایسته می خواهم
راستی قرار است هر هفته این وبلاگ یک معما یا سوال علمی طرح ودر هفته ی بعد جوابش دهد
معما شماره ی 1
برادر زن راننده* دایی زن احمد است * راننده چه نسبتی با زن احمد دارد؟
وسلام
یا علی مدد